عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سپاهیان اسکندر کبیر.
 
خود را برای فتح شهری در آفریقا آماده میکردند:امّا دروازه های شهر بدونه مقاومت
 
گشوده شدند.تقریبــاً تمام جمعیت شهر را زنان تشکیل میدادند.چـرا که مــردان در
 
جنگ در برابر فاتحـان کشته شده بودند.در جشن پیـــروزی اسکندر خواست برایش
 
نان بیـاورند یکی از زنها یک سینی زرین پوشیده از جواهـرات با تکه ای نان در وسط
 
آن آورد.اسکندر فــــــــــــــــــــــــــــــــریاد کشید.
 
من که نمی توانم طلا بخورم من نان خواستم

 

زن پاسخ داد.

 

اسکندر در قلمــــرو خـود نــان نداشت؟ لازم بـود بــرای نــان این راه دراز را بپیماید؟

 

اسکندر به فتـوحـات خـود ادامه داد.امّا پیش از تـرک شـهر دستور داد روی یک تخته

 

سنگ حک کنند: مـن اسکندر کبیــــر تــا آفـــریقا آمـدم تـا از این زنــان بیــــاموزم...

 

 





:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 569
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : دو شنبه 14 بهمن 1392
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com